خداحافظ زمستون، سلام بهار
بهار می آید. سالی نو و عیدی نو. زمستان کوله بار نه چندان برفی اش را بست و در روزهای پسین نیز وداع برفی اش را با شهرمان کرد. گویی می خواست به همه ی ما که در میان روزمرگی ها و مشغله ها سردرگمیم، یادآوری کند که من زمستان بودم که در میان شما ـ نه چندان پرقدرـ مدّتی را زیستم و اکنون با شما وداع می کنم. زمین هم، همان روزها ـ و البتّه پیش تر هاـ لباس سفیدش را از تن بدر آورد و خود را آماده ی پوشیدن لباس سبزش کرد. گویی دیگر خسته شده بود و نای بودن با لحظات بی برف و باران زمستان را نداشت و به بهاری شدنش اصرار می ورزید؛ در حسرت لباس سبزش بود و خودش هم کم کمک، منگوله های ریز و سبز رنگش را بر سر شاخه های درختان می آویخت. بیقرار سبز شدن بود، بیقرا...
نویسنده :
آرزو
14:38